آخرين نماز مدرّس
مُدرّس بر سر سجادهاش مينشيند، نگاهش را دوخته به جايي و خاموش
است. اِنگار كه در آن دَمِ واپسين، سراسر زندگياش را مرور ميكند، تا
دورترين خاطرههايش را و حتي ضربهي تركهاي را كه در شش سالگي به
بازويش خورد و او را به نزد پدر بزرگ، به قمشه و بعد به اصفهان كشاند.
جانِ خستهاش انگار ، زخم تمام ضربههايي را كه در سراسر عمر خورده به
ياد ميآورد با اين حال در چهرهاش طراوت و شادابي خاصي موج ميزند
زيرا به خوبي ميداند آخرين ضربه كه براي هميشه او را به ديار دوست
ميفرستد در حال فرود آمدن است.
صداي اذان، مُدرّس را به خدا
ادامه مطلب...
آرامش در نماز
در يكي از جنگها كه پيامبر همراه لشكر بودند، در شبي كه
پاسباني لشكر اسلام بر عهدهي عباد بن بُشر و عمّار ياسر
بود، نصف اول شب نصيبِ،عباد گرديد و نصف دوم نصيب
عمار، پس عمار خوابيد و تنها بُشر بيدار بود و مشغول نماز
گرديد در آن حال يكي از كفار به قصد شبيخون زدن به لشكر
اسلام برآمد به خيال اينكه پاسباني نيست و همه خوابند از دور
عباد را ديد ايستاده و تشخيص نميداد كه انسانست يا حيوان
يا درخت براي اينكه از طرف او نيز مطمئن شود تيري به سويش
انداخت تير بر پيكر عباد نشست و او اَبداً اعتنايي نكرد، تير ديگري
به او زد و او را سخت مجروح و خونين نمود باز حركت نكرد تير سوم
زد پس نماز را كوتاه نمود و تمام كرد و عمار را بيدار نمود عمار ديد
سه تير بر بدن عباد نشسته و او را غرق در خون كرده گفت: چرا در
تير اول مرا بيدار نكردي عباد گفت: مشغول خواندن سورهي كهف در
نماز بودم و ميل نداشتم آن را ناتمام بگذارم و اگر نميترسيدم كه
دشمن بر سرم برسد و صدمهاي به پيغمبر برساند و كوتاهي در اين
نگهباني كه به من واگذار شده كرده باشم هرگز نماز را كوتاه نميكردم
اگر چه جانم را از دست ميدادم.
سفينة البحار، ج2، ص145.
آخرین نماز
همه مجروحین را در یك سنگر جمع كرده بودیم.حجت الاسلام تركان هم
مجروح بود.او در گوشه ای از سنگر سرش را به دیوار تكیه داده بود و به
نقطه ای خیره مانده بود.لبهای داغمه بسته اش هراز گاه به ذكر باز می شد.
بقیه مجروحین گویا رازی مقدس را حس كرده باشند، چشم دوخته بودند به
لب تركان، تركان ارادت زاید الوصفی به امام حسن مجتبی (ع) داشت،همه
بچه ها از این ارادت آگاه بودند.به هر بهانه و مناسبتی ذكر مصیبت آن امام
را می گفت.
ناگهان لحن تركان عوض شد، انگار كه مورد خطاب قرار گرفته باشد، با ادب
و احترام خاص به همان نقطه سنگر خیره بود گفت: ( خیر نخوانده ام) چند
لحظه بعد دوباره گفت: ( چشم الان می خوانم) و بعد شروع كرد به خواندن
نماز.كلمات به سختی از لبانش خارج می شد گاهی در بین نماز خاموش...
ادامه مطلب ...
آقا سيد محسن جَبَل عامِلي از علماي بزرگ شيعه است، نوادهي برادر
مرحوم آقا سيد جواد، صاحب مفتاح الكرامة است. ايشان در دمشق
مدرسهاي تأسيس كردهاند كه دانشآموزان شيعه در آن مدرسه تحت ن
ظر آن جناب تحصيل ميكنند حاج سيد احمد مصطفوي كه يكي از تُجار
قم است، گفت من از خود سيد محسن اَمين شنيدم كه ميگفت يكي از
تربيت يافتگان مدرسهي ما براي تحصيل علم به آمريكا مسافرت كرد از آنجا
نامهاي براي من نوشت به اين مضمون كه: چند روز پيش شاگردان مدرسهي
ما را امتحان ميكردند من هم براي امتحان رفتم.
مدتي نشستم تا نوبت به من رسيد، بسيار طول كشيد تا اينكه وقت دير
شد، ديدم اگر بنشينم نمازم فوت ميشود، از جا حركت كردم كه بروم نماز
بخوانم، آنهايي كه در آنجا بودند پرسيدند كجا ميروي؟ چيزي نمانده كه
نوبت تو برسد. گفتم من يك تكليف ديني دارم وقتش ميگذرد. گفتند امتحان
هم وقتش ميگذرد، اگر اين جلسه برگزار شد، ديگر جلسهاي تشكيل نخواهند
داد و براي خاطر تو هرگز هيئت ممتحنه جلسهي خصوصي تشكيل نميدهند.
گفتم هر چه بادا باد. من از تكليف ديني خود صرف نظر نميكنم. بالأخره رفتم.
از قضاء هيئت ممتحنه متوجه شده بودند كه من به اندازهي اداء يك وظيفهي
ديني غيبت نمودهام انصاف داده، اظهار كرده بودند كه چون اين شخص در
وظيفهي خود جِدّي است، روا نيست كه او را مُعطّل بگذاريم. براي قدرداني از
اينكه عمل به وظيفه نموده بايد جلسهاي خصوصي برايش تشكيل دهيم. اين
بود كه جلسهي ديگري تشكيل دادند، من حاضر شدم و امتحان دادم. آقاي
سيد محسن امين پس از نقل داستان فرمود من در مدرسه چنين شاگرداني
تربيت كردهام كه اگر به دريا بيفتند دامنشان تَر نميشود.
اَلكَلام يَجُرّ الكَلام، ج2، ص35.
بسم الله
همه از اتوبوسها پیاه شدند. از تمام کشورها آمده بودند؛ آلمان، ژاپن، فرانسه، آمریکا
و … آنها خبرنگار بودند. به ایران دعوت شده بودند تا از پیروزیهای رزمندگان اسلام
خبر تهیه کنند.
آنها مشغول جابه جایی بودند که خبری همهشان را به هیجان آورد.
- آقایان خبرنگاران توجه کنند! امروز، بعد از دیدار از چند جبهه مصاحبهای هم با
خلبان، علی اکبر شیرودی خواهید داشت.
همة خبرنگاران میدانستند او کیست. نام و آوازة او به گوششان رسیده بود.
وقتی همه میخواستند به دیدار خلبان شیرودی بروند، هر کدام از خبرنگارها شروع
کردند به نقل آن چیزهایی که از او می دانستند.
ادامه مطلب ....
یک مهندس روسی تعدادی کارگر ایرانی استخدام کرد.
کارگر ها موقع اذان نمازشونو می خوندند.
یه روز مهندس روسی بهشون اخطار داد که اگه موقع کار نماز بخونید آخر ماه از
حقوقتون کم می کنم!
بعضیا از ترس این که حقوقشون کم نشه نماز رو بعد از کار میخوندن و بعضی هم
همچنان اول وقت…
آخر ماه شد.
مهندس به اونایی که نماز اول وقت رو ترک نکردن بیشتر از حقوق عادی(ماهیانه)داد!
بقیه بهش اعتراض کردند که چرا به اینا حقوق بیشتری دادی؟!
گفت:اهمیت دادن این افراد به نماز و چشم پوشی از کسر حقوق نشون میده ا
یمانشون بیشتر از شماست.
این تیپ آدما هیچوقت در کار خیانت نمی کنند همون طور که به نمازشون خیانت نکردند .
سید هاشم امام جماعت مسجد «سردوزک» بعد از نماز منبر رفتند. در ضمن
توصیه به لزوم حضور قلب در نماز فرمودند:
روزی پدرم میخواست نماز جماعت بخواند. منهم جزء جماعت بودم ناگاه مردی
به هیئت دهاتی وارد شد. از صفوف عبور کرد تا صف اول و پشت سر پدرم قرار
گرفت.
نمازگزاران از این که یک نفر دهاتی در صف اول ایستاده ناراحت شدند. او اعتنایی
نکرد و در رکعت دوم در حال قنوت، نمازش را فُرادا کرد و نمازش را به تنهایی به
اتمام رساند.
همان جا نشست و مشغول نان خوردن شد. چون نماز تمام شد مردم از هر طرف
به او حمله و اعتراض کردند او جواب نمیداد.
پدرم فرمود: چه خبر است؟
مردم گفتند: مردی دهاتی و جاهل به مسجد آمد و در صف اول پشت سر شما
اقتدا کرد. آنگاه وسط نماز قصد فُرادا کرده و پس از اتمام نماز، نشسته نان میخورد.
پدرم به آن شخص گفت چرا چنین کردی؟
در جواب گفت: سبب آن را آهسته به خودت بگویم یا در این جمع بگویم؟
پدرم گفت که در حضور همه بگو.
گفت: من وارد این مسجد شدم به امید اینکه از فیض نماز جماعت با شما بهرهمند
شوم. چون اقتدا کردم، دیدم شما در وسط حمد از نماز بیرون رفتید و در این حال و
فکرواقع شدید که من پیر شدهام و از آمدن مسجد عاجز شدهام، الاغی لازم دارم
پس به میدان الاغ فروشها رفتید و خری را انتخاب کردید. و در رکعت دوم در خیال
تدارک خوراک و تعیین جای او بودید. من عاجز شدم و دیدم بیش از این سزاوار نیست
با شما باشم، لذا نماز خود را تمام کردم این را گفت و از مسجد بیرون رفت.
پدرم بر سر خود زد و ناله کرد و گفت: این مرد بزرگی است او را بیاورید: من با او کار
دارم.
مردم رفتند که او را بیاورند، ناپدید گردید، و دیگر دیده نشد.[1]
[1] .راهنمای سعادت، ص152.
.: Weblog Themes By Pichak :.